گاهی اوقات دلت تنگ می شود، برای چیزهایی که خیلی پیش و پا افتاده بنظر می رسند...
دلت میخواهد،
که زیر باران قدم بزنی،
که بنشینی پشت میز و صبحانه بخوری و آرام آرام لقمه هایت را بجوی،
که با یه دوست قدیمی ساعتها حرف بزنی و یاد خاطرات قدیم بکنی و بخندی،
که دفتر خاطراتت را برداری و بنویسی و بنویسی،
که روی کاناپه دراز بکشی و در تنهایی فیلم ببینی و چیپس بخوری،
که بوی غذای مورد علاقه ات تو را مست کند،
که بدون اینکه راجع به قیمتش فکر کنی عطر دلخواهت را بخری و هر روز از استشمامش لذت ببری،
که بری کتابفروشی و از دیدن کتاب جدید نویسنده ی مورد علاقه ات هیجان زده شوی،
که بنشینی یک روز از صبح تا شب کتاب بخوانی و چای بخوری،
که صبح خانه ات را تمیز کنی و تا شب از تمیزی اش لذت ببری،
که بروی استخر و روی آب رها شوی و به سقف استخر و زل بزنی و آرام آرام نفس بکشی،
که کنار دریا به امواج گوش بدهی
...
گاهی دلت چقدر ساده تنگ می شود!