من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

 

 hang

 

در میان این همه درخت٬

تنها شاخه عشق٬

توان به آویز کشیدن این جسد هوشیار را داشت...

 

 

 

دلم گرفته است٬

دلم گرفته است٬

دلم با حسرت تمام تنهایی هایش را در آغوش گرفته است!

 

مشهدی ها حتما ببینید!


احساس من٬ به هر جا که پرواز می کرد٬
باز هم٬ دور از دست تنگ قفست نبود٬
پس چرا
اینچنین نامهربانانه٬
شاه پرهایم را جدا کردی؟

خودکشی






می خواهم
 برای یک بار هم که شده٬
 تو را
 به بالای همان قصری ببرم
 که با دروغهایت برایم ساختی...

        همان قصری که
         بر فراز بامش ایستادم و
                 تن به ارتفاع سپردم.