من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

تکامل

 

 

 

تو نیمه ناتمام هستی منی٬

 زنده ام کن!

 

یک سال گذشت و وبلاگم یکساله شد!

 

حدود چهار ساله که وبلاگ می نویسم از تابستان 81،  می دونید که وبلاگ هر شخص چقدر واسه خودش ارزش داره... من هم وبلاگ سابقمو دوست داشتم ولی بقول آرین نوشتن تا وقتی ارزشمنده که دچار خود سانسوری نشی ، خصوصا که اگه یه نفر مدام با کامنتهاش اذیتت کنه، من دیگه حرفی نداشتم که بخوام اونجا بزنم. حذفش کردم! ساده ترین و در عین حال سخت ترین کاری که می تونستم انجام بدم. " به رنگ احساس " پراز حرف بود و خاطره و عشق و سادگی و .... و احساس! احساسی که به بی رنگی رفت.

 

آمدم اینجا، اولش هیچ کس نبود بجز من و آسمان! و این وبلاگ تحفه ای  ناقابل شد به مادر که عشقش در واژه نمی گنجد. مادر تمام زندگی من است، زندگی که روزگاری ابرهای خاکستری ماه و ستاره هایش را پنهان کرده بودند.

 

چند نفری وقتی از لابلای انبوه وبلاگ ها می گذشتند، گاهگاهی سری هم به من می زدند، اما نازنین یار همیشگی بود، چه اینجا و چه در به رنگ احساس! نازنین بارانی من، با آن عشق پاک باران زده!

 

بعد تیگلاط آمد، همان شاهزاده آشوری را می گویم، همان تیگلاط پیچ در پیچ و هزار تو، گاهی وقتها اگه نمی آمد و کامنت نمی گذاشت دستم به نوشتن نمی رفت...

 

اشکان و پرستو هم گهگاهی خبری از من می گرفتند و محمد طه که نفهمیدم چه بر سر قلمش آمد!

 

ندا از به  رنگ احساس با من بود، چند بار اینجا هم آمد ولی دیگه ازش خبری نشد نه اینجا و نه در "18 سالگی ندا دیگه نیومد و یه حس دلواپسی چند ماهی است که در دلم لانه کرده!

 

 پریا رفیق شفیق بود و یه دوست دوست داشتنی! جیران ، برای من چیزی بیشتر از یه دوسته، کسی که خیلی نسبت بهش احساس نزدیکی می کنم و می خواهم همین جا بهش بگم، که نوشته هاشو دوست دارم و همیشه از خوندنشون لذت می برم.

 

مرداد ماه فصل سکوت بود، گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسباند.... تو همین روزا بود که آلبالو با اون نوشته های حیرت آور و دلنشینش منو دعوت کرد برای نوشتن در این چند نفر!

 

شهریورماه، ماه آشنایی با نگار بود، نگار کاملا ماهرانه از شباهت کلمات استفاده می کرد و زیباترین ها را می آفرید.

 

مهر آمد و همرا با آن مرد قبیله آمد،  همانی که دستنوشته هایش را ناتمام گذاشت و رفت! و بعد سیما، بانوی شعر و رنگ و رنگین کمان! سیمایی که هیچ وقت بهش نگفتم ولی خیلی دوستش دارم. بنیامین ،  عادل ،  سامی ،  ایلیا، تینا و دلتنگ هم با بوی پاییز آمدند، هرچند حضورشان کم کم به بی رنگی رفت.

 

شوق پرواز هم دل را همراه کوچ پرستو به مهمانی شعر و احساس برد!

 

کم کم یه مهربان هم به جمع دوستان من اضافه شد، "عطیه مهربون" ! عطیه ای که بعد ها خواهر شد و عزیز دل!

 

"م" دیر آمد ولی با حضور پر شورش به اینجا حال و هوایی تازه داد اما انگار برف زمستان مانع ادامه راه شد و دوستی اش را نیمه تمام رها کرد.

 

فریبا بابک یا شاید هم حسین شکربیگی جای چاهایش را با هزیانات پربارش به یادگار گذاشت.

 

 8 آذر 84 و اولین کامنت گندمین برای "من می نویسم!"

 

شرکت در همایش وبلاگ نویسان مشهدی در نمایشگاه اله سیت آغاز چندین آشنایی بود، آرین که گفته بود اردیبهشت ماه دوباره شروع می کنه ولی هنوز خبری ازش نیست و دختر خوابگاهی، که آشنایی قدیمی بود و الان یه دوست دوست داشتنی است و مازی!

 

آرش و آزیتا و دلقک هم دوستانی بودند که جایشان اینجا مدتهاست که خالیست.

 

پرنده ها با پاییز سفر می کنند و من با زمستان! همه چیز دست به دست هم دادند و مرا به فراسوی گذشته هجرت دادم، آمدم اینجا، شهر کودکی و تنهایی و خاطره! تدریس آغاز یک تجربه جدید بود، بودن با افرادیکه در اوج شور و نشاط هفده سالگی اند، حضور سرد خستگی ها را مکید.

 

نرگس یه آشنای قدیمی است، یه آشنای گرم و صمیمی !

  فرشته ای در تاریکی ٬ بوی بهشت را با خود آورد و با نوشته هایش روح را پرواز داد به آن بالاها! و پسرک تنها و چشم عسلی خاطره هایش یک هم صدای جدید!

عادله ی همنام، تائیس ، آدم برفی، (...) و شهرام هم تازه واردهایی هستند که چشمم را روشن کرده اند.

 

و اما مریم، اعجوبه ریتم و شعر، بهترین دوست در بهترین دوران زندگیم، که جای دستنوشته هایش در این دنیای مجازی واقعا خالی است:

...

 دل من ساحلی نمناک و نرم است

و تو آن موج پرشور رهایی

که هرکس پا براحساسم گذارد

تو می آیی و ردش می ربایی

....

 

یکسال اینجا از خودم نوشتم و اینبار از کسانی که حضورشون شوری است برای ادامه، کسانی که شاید زودتر از اینها باید نامشان برده می شد، و الان بهترین فرصت بود برای تشکر از یکایکشون! روزگارتان بر وفق مراد، قلمتان استوار و قلبهایتان عاشق....

 

 

آه

 

ریسمانی که خوشبختی های تو را به دار کشیده است٬

ریسمان نفرین من نیست!

این همان ریسمانی است

که یک شب٬

دست سرد هوست به گردن احساسم انداخت

و

نفس عشق را برید!

...

دل شکستن گناه است٬ غریبه!

 

 

کسی این دور و برها٬

آغوشی سراغ دارد که بتوان در پهنایش ساعتها گریست؟

....