من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

فارغ التحصیل


به دل گفتم کدامین شیوه دشوارست در عالم
نفس در خون تپید و گفت پاس آشنایی ها!


حس غریبی تمام وجودمو تحت سلطه قرار داده...
شاید دلشوره همراه با بغض!

هرچه بود تمام شد
چهار سال درس و دوستی !
چهار سال!!!

باورم نمیشه٬ انگار همین دیروز بود٬
و باز من ماندم و دفتر خاطراتی که به لحظه لحظه این دوران شهادت میده٬

چقدر عوض شده ام...
چقدر بزرگ شده ام ...

دیروز همه بودند٬
حتی کسانیکه فقط سرجلسه امتحان حاضر می شدند٬
دیروز یکی از بزرگترین یادگاری های بود که زندگی به من هدیه داد٬ همه چیز خوب پیش رفت٬ و رضایت همه٬ عسل خاطره ای از این جشن را بر دلمان نشاند ...
و فردا آخرین روز دانشجویی من است!
بی شک فردا همه تن چشم می شود٬ تا قطعه قطعه خاطرات این چهارسال را از لابلای آجرهای دانشکده به تصویر بکشد...
من فردا فارغ التحصیل می شوم!

پ.ن۱:شاعر شعر ابتدای پستو نمی دونم!
پ.ن۲:پدر مهربان و مادر دلسوزم٬ افتخار می کنم که فرزند شمایم!
پ.ن۳: این اولین پست است که من حرف از وقایع روزمره زدم٬ بشدت نیاز به نوشتن داشتم!
پ.ن: شاخه گلی که شومن جشن به من داد٬ یکی از بهترین هدیه هایی بود که گرفتم!



ستاره اقبال من٬ مدتهاست که چشمک نمی زند...
  به گمانم٬
               او هم مرده است!



این حال من بی توست!


برای لیلایی که فرشتگان پروازش را شبانه به تماشا نشستند!



باز امشب چشم به آسمان دوخته ام ٬

باز امشب گوش به صدای بال کبوتران می سپارم تا شاید ٬ صدای بال تو را هم بشنوم

باز امشب تمام حرف ها و درددلهایم را در قفس سینه ام محبوس کرده ام...

 

خیلی وقت است که دیگر به خوابم نمی آیی ٬

خیلی وقت است که شبانگاهان گلهای بالش من رنگ اشک به خود می گیرند ٬

 

رفتی ...

خیلی زود ...

بدون هیچ خبری ...

تنها یادگار من از تو ٬ نقش غروبی است که تو را با خود برد...

 

باغ زندگی ام خزان شد ٬

اشک چشمانم خشک شد ٬

سکوتم رنگ بغض گرفت ٬

تو رفتی ٬

خیلی زود ...
من پروازت را با حسرت به تماشا نشستم٬
من هم آغوشی فرشتگان با تو را به قاب گرفتم ٬
من مسیر معراجت را تا نزدیکی ستارگان ٬ دنبال کردم ...

تو رفتی و من به همزبانی آینه ها عادت کردم ٬
تو رفتی و گوش من دیگر آواز زندگی را نشنید ٬
تو رفتی و دستانم سرد شد...

لیلای من!

آخرین خیال نگاهت را در قلبم به یادگار دارم ٬
خوشحالم که لبخند می زنی ٬

لیلای من!
بیا و ببین که امشب برایت معجر سیاه بر سر کرده ام ٬
بیا و ببین که قلب من برای دیدنت پرپر می زند ٬
 بیا و ببین که غم ندیدن تو چه بر سر شبهایم آورده است  ٬

بیا و ببین که دیگر هیچ ستاره ای به من لبخند نمی زند ٬

بیا و ببین که احساسم را نامهربانان به غارت بردند ٬

بیا که خیلی وقت است دلتنگ چشمانت هستم ٬





باز امشب من ام و خیال تو!
می خواهم فردا آن خاکی که تو را در آغوش گرفته است ٬ اشکباران کنم...
می خواهم فردا بیایم و به خاک التماس کنم که رهایت کند...
می خواهم فردا به سوگ دومین سالگرد عروجت بنشینم. 

لیلای من!

چه بر سر حجله عروسیت آوردی؟

چرا حجله عزا برپا کردی؟

چرا مرگ را برای دست افشانی فرستادی؟

...

برای روز پدر چرا تو هدیه بابا شدی؟

می دانم که دلت برای بوسیدن روی بابا پر می زد ٬

می دانم که این اواخر خیلی دلتنگ شده بودی ٬

می دانم که الان دست بابا در دست توست ٬

می دانم که امشب دومین سالگرد همنشینی با فرشتگان را جشن گرفته اید ٬

می دانم...

 

 

دیگر بازی بس است!

من نتوانستم پیدایت کنم!

اصلا من باختم!

باز هم تو بردی!

بیا بیرون...

بگذار اینبار من قایم شوم...

اصلا این بازی خوب نیست!

بیا یه بازی دیگه کنیم!!!

 

باز هم گوش می سپارم

شاید صدای بالهایت را بشنوم...


 

 

 

عینک






و اینبار هم باید ناخواسته چیزهایی را ببینم که مدتهاست به ندیدنشان عادت کرده ام!






یک دو راهی٬
دستانی سرد٬
کوله باری مملو از تنهایی٬
و کفشهایی که دیگر توانی برای رفتن ندارند!
 

     من گم شده ام...