من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

برای مریم

 

من عاقبت از اینجا خواهم رفت٬

پروانه ای که با شب می رفت

این فال را

برای دلم دید!

                                               شفیعی کدکنی

 

 

 

امشب من و پروانه ها

برای بازگشتت دعا کردیم

و قاصدک ها آخرین انتظارهایمان را

سوی آسمان بردند.

 

چقدر دلتنگت هستم٬ مریم! ....

 

 

 

 

یک روز٬

یک نفر گفت که عاشقم شده است!

....

بعد ها شنیدم که به دیگری گفته است که احساسش یک حماقت بچه گانه بوده !

...

حالا٬

تو

می گویی که

عاشقم شده ای!

می خواهی باور کنم؟!