من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

دلتنگی های ساده


گاهی اوقات دلت تنگ می شود، برای چیزهایی که خیلی پیش و پا افتاده بنظر می رسند...

دلت میخواهد،


که زیر باران قدم بزنی،

که بنشینی پشت میز و صبحانه بخوری و آرام آرام لقمه هایت را بجوی،

که با یه دوست قدیمی ساعتها حرف بزنی و یاد خاطرات قدیم بکنی و بخندی،

که دفتر خاطراتت را برداری و بنویسی و بنویسی،

که روی کاناپه دراز بکشی و در تنهایی فیلم ببینی و چیپس بخوری،

که بوی غذای مورد علاقه ات تو را مست کند،

که بدون اینکه راجع به قیمتش فکر کنی عطر دلخواهت را بخری و هر روز از استشمامش لذت ببری،

که بری کتابفروشی و از دیدن کتاب جدید نویسنده ی مورد علاقه ات هیجان زده شوی،

که بنشینی یک روز از صبح تا شب کتاب بخوانی و چای بخوری،

که صبح خانه ات را تمیز کنی و تا شب از تمیزی اش لذت ببری،

که بروی استخر و روی آب رها شوی و به سقف استخر و زل بزنی و آرام آرام نفس بکشی،

که کنار دریا به امواج گوش بدهی

...

گاهی دلت چقدر ساده تنگ می شود!