نهایت وجود مرا دریاب!
به یاد آر آن روزی که اشکهایم را بدرقه راهت قرار دادم٬
و تو راهی سرزمین لاله ها شدی
و من واشکهایم و دستهایم برای دیدارت آمدیم
تو مسافر شبهای غبار گرفته من بودی
چمدانت پر از عاطفه یاس بود
با من حرف بزن٬ ای یگانه ترین قبله آرزوهایم!
روزهای من بدون طلوع چشمانت سپری می شدند
و اما قلبم...
بهاران قلبم هم٬ همراه تو بود
نمی دانی...
نمی دانی چه روزها و شبهایی بر من گذشت!
نمی دانی که چطور هر شب در ایوان کوچک خانه با یاد تو خلوت می کردم٬
جانماز کوچک من پر شده بود از یاد لبخندهای تو٬
امید با تو بودن و با تو زیستن قلبم را به تپش وادار می ساخت٬
ولی افسوس! که قلب تو از سنگ هم سخت تر بود...
تو آمدی و
با آمدن تو٬ انتظار از لغت نامه ها پاک شد!
آنروز٬ سراسر وجود مرا تپش عشق فرا گرفته بود٬
در غزلستان وجود من٬ شکوفه های عشق جوانه زدند!
آفتاب مهر دوباره از پشت چشمهایم طلوع کرد٬
لبهایم دوباره ترانه خوان امید شدند٬
و شبهایم روشن از " مهتاب پیراهن تو "!
رویای دیدن دوباره تو٬ به حقیقت پیوست!
و باز شنیدن صدای خنده های تو٬ جرسهای عشق را در دلم کوفت...
اقاقیهای باغچه دلم٬ بازگشتت را به هم تبریک می گفتند٬
واکنون
هربار که می بینمت امید دوباره زیستن را تجربه می کنم٬
امید دوباره برخاستن ٬ دوباره جوانه زدن ٬ دوباره شکوفاشدن ودوباره لبخندزدن
ومن هرشب در اعماق ظلمت این سیه پیکر ٬ با دستهایم ستاره محبت تو را
می چینم ٬
آه ! که زندگی چقدر غمناک است وغمناکتر ازآن بی تو زیستن ٬
واما امروز ...
امروز شقایقهای احساس من پژمردند٬
اطلسی های مهربانی ام خشکیدند ٬
وامشب نیز من حتی یک ستاره در دستهایم نخواهم داشت .
بگذار ساده بگویم :
اینک نوبت سفر من است .
می دانم که در گلستان وجود تو حتی یک شکوفه هم نخواهد پژمرد ٬
وشاید بزرگترین لذت زندگی تو ٬ غروب چشمان من است ٬
پش لااقل بیا تا در غروب چشمهایم با هم همسفر شویم ٬
بیا که در کنار دریای عاطفه های من بایستیم و به خشک شدن آن لبخند بزنیم ٬
بیا تا در ایوان کوچک خانه ٬ به تاریک شدن آسمان آرزوهای من بخندیم ٬
بیا تا در جوار غزلستان عشق من به پرپر شدن دوستی سلام کنیم ٬
بیا تا ...
نمی خواهی که برای همراهی نغمه هایم بیایی ٬
مگر دلت برای شکستن دل من دلتنگ نخواهد شد ٬
مگر آرزوی تو خاکستری شدن احساسم نبود ...
مگر دوست نداری خداحافظی دستهای مرا بشنوی ...
آه که تو چقدر سنگدلی
ومن چقدر عاشق !
...
اگر امیدی باشد که دوباره به سوی تو بازگردم برایت سوغاتی محبت شقایق خواهم آورد ٬
من هر روز در دلم برای تو نامه خواهم نوشت وآن را به مقصد چشمان دریایی تو خواهم فرستاد وحتی اینکه نامه هایم با دستهای سبزت پاره شوند برایم لذت بخش خواهد بود ٬ولی نامه های سی پاره شده ام را برایم بفرست تا بوی دستهایت را از آنها استشمام کنم .
می دانی در دوری تو شکوفه های خنده ام خواهند پژمرد ٬
چشمهایم دیگر به روی نرگس باز نخواهند شد ٬
پس لااقل
در همین آخرین لحظات این فراق بی پایان به چشمان من نگاه کن تا لبهایم برایت بگویند که :
برگریزان پاییز را برایم مهرریزان کردی !!!
عادله(بهار)
سلام عزیز
عشق به مادر بزرگترین عشق دنیاست. خدا مارت رو برات حفظ کنه.
موفق باشی
shams.50webs.com
سلام دوست من خسته نباشی شعر زیبایی بود ممنون که به من سر زدی بازم از این کارا بکن دوست من خوشحالم میکنی موفق و موید باشی
ای کاش باری خداحافظی می آمدی... ای کاش می گفتی رفتنم از برای تو سخت است... ای کاش... فوق العاده بود... بارانی باشی.
سلام بهار جان
شعرات خوبه ولی سعی کن شعر موزون بگی. راستی میشه بگی این عکسای قشنگ و چه جوری بالای هر شعرت گذاشتی؟ اگه راهنماییم کنی ممنونت میشم.من بازم بهت سر میزنم.
سلام بهار جان!
شعرت با تمام غمی که داشت به من کلی حال و هوای بهاری داد!
مرسی گلم!
موفق باشی و شاد