من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...


دمی مهمان ما گشتند و رفتند
جامه هجرت بپوشیدند و رفتند
شبی با آواز سبز یک عشق
رخ سرد ما ببوسیدند و رفتند
 
                                        عادله ( بهار )

سکوت را بشکن!

 

امشب دیگر سکوت را بشکن٬ نازنینم!

ببین این منم٬

این منم که به کلبه عشقمان بازگشته ام!

جای تو خالی است...

 

ببین کلبه را امشب چراغانی کرده ام٬

از این دیوار به آن دیوار ریسه کشیده ام٬

برگرد بهار من!

 

بگو چه میخواهی٬

چشم آبی می خواهی٬ باشد سراپا دریا می شوم!

گیسوی مشکی می خواهی٬ آسمان شب می شوم!

...

راستی آسمان را ببین

لباس مهمانی برتن کرده است

او را هم امشب دعوت کرده ام

تا در آغوش هم به ستارگان پیراهنش خیره شویم...

 

بهار را ببین!

ببین دستان سنگدل خزان چه برسرش آورده است

ببین غم دوری تو٬ چگونه بغضش را تکه تکه کرده است

ببین چگونه احساسش هزار پاره شده است

ببین لبانش٬ رنگ لبخند را از یاد برده اند

ببین...

 

برگرد نازنینم!

برگرد تا کلبه عشقمان را ستاره باران کنیم٬

برگرد تا دور تا دور باغچه را بنفشه بکاریم٬

برگرد تا امشب از بوی اطلسی ها سرمست شویم٬

برگرد که بهار آغوش سبز تو را می طلبد٬

برگرد٬ برگرد٬ برگرد...

 

اگر بیایی٬ تمام شهر را گلباران میکنم

اگر بیایی٬ تا صبح غزل عشق برایت می خوانم٬

اگر بیایی...

 

راستی از کدام سو می آیی؟

از آسمان٬ از پشت ماه یا از ورای امواج دریا؟

همسایه پری دریایی شده بودی٬

که مرا از یاد بردی

یا ماه تو را افسون کرده بود؟!

 

برگرد که امشب٬

بهار چشمانش را سرمه کشیده است٬

برگرد که امشب

سرخی آتش را بر لبانم نشانده ام٬

برگرد که امشب

گیسوان مواج دریا را به امانت گرفته ام!

 

امشب آنقدر می نویسم تا تو بیایی...

 

کاش! موقع رفتن ازت قول میگرفتم که بر میگردی

کاش! به عطر اطلسی ها قسمت می دادم٬

کاش! با ناز چشمانم افسونت میکردم...

 

راستی امشب٬ بلبلان را هم خبر کرده ام

تا من و تو زیر باران آوازشان٬ تاصبح برقصیم!

 

باران...

میدانم که عاشق بارانی٬ اصلا ای کاش! من باران بودم تا شاید دوستم میداشتی...

هروقت باران اشکهایش را پشت شیشه اتاق می ریخت

من به یادت اشکهایم را روی گلهای قالی می ریختم...

 

برگرد امشب نازنینم!

شب تابها را گفته ام که کلبه مان را نورباران کنند!

به گلهای سرخ گفته ام که کلبه را عطر افشان کنند!

میدانم که گل سرخ را دوست داری٬

ای کاش! گل سرخ بودم تا شاید دوستم میداشتی!

 

باورت نمیشود!

تا نبینی باورت نمیشود

حتی در خیالت هم نمی گنجد که امشب چه مهمانی برپا کرده ام!

ولی٬ تا تو...

ولی تا تو نیایی ٬ جشن من رنگ عشق نمیگیرد...

 

برگرد امشب نازنینم!

سحر نزدیک است٬ نگذار که طلوع خورشید٬ بزم شبانه مان را بر هم بزند!

آخر فردا دیگر بهاری نیست که برایت لبخند بزند٬

دیگر فردا٬ بهاری نیست که نگاهت را بوسه باران کند٬

دیگر فردا٬ بهاری نیست که سرش را مهمان شانه هایت کند٬

دیگر فردا٬ بهاری نیست که احساسش را نقاشی کنی!

 

برگرد امشب نازنینم! سحر نزدیک است٬

دیگر فردا بهاری نیست٬ بهاری نیست٬

بهاری...

نیست٬ نیست٬ نیست!
                                                                عادله (بهار)                         


با باران می آیی!



گفتی٬ بهار که بیاید برمیگردی٬
گفتی٬ اولین باران بهاری که ببارد٬ برمیگردی
گفتی که می آیی٬ با بهار می آیی...

نمیدانی که بهار چگونه بهار را انتظار کشید
نمیدانی که بهار طلوع خورشید را میشمرد
نمیدانی که بهار٬ آرزو میکرد روزهایش شب شود٬
نمیدانی که بهار٬ برایت هفت سین عشق چیده بود٬
نمیدانی که...

آخر فکر میکرد که روز اول بهار باز میگردی٬
فکر میکرد که تو هم دلت برای بهار تنگ شده است٬
فکر میکرد که تو هم مثل بهار٬ منتظر بهانه ای برای آمدن بودی٬
فکر میکرد که تو هم دلت را یک جای دیگر٬ جا گذاشته ای٬
فکر میکرد که ...

بهار آمد ولی تو نیامدی٬
بهار آمد ولی بهار چشم انتظار ماند٬
بهار آمد ولی بهار بوی پیراهن تو را نشنید٬
بهار آمد ولی چشمان بهار به راه ماند!
بهار آمد ولی...

با خود گفتم٬ باران که ببارد می آیی٬ ولی تو نیامدی!
با خود گفتم٬ عاشق بارانی٬ آخر تو خود بارانی٬ ولی تو نیامدی!
با خود گفتم٬ شاید با باران بعدی می آیی٬
با خود گفتم٬ اینبار چشم به آسمان میدوزم٬ شاید باران ببارد٬
باران هم بارید٬ ولی تو نیامدی!

عشق بهار زیر باران خیس شد٬
چشمان بهار همرنگ باران شد٬
تنش بوی باران گرفت٬
سکوتش صدای باران گرفت٬ ولی تو نیامدی!
پشت پنجره اشک ریختم٬
سراغت را از پروانه ها گرفتم٬
نجواهای عاشقانه ام را در گوش قاصدک گفتم٬
از ستاره ها جویای احوالت شدم٬
ولی تو نیامدی!

و امشب باز باران می بارد٬ نازنینم!
می گویند باران رحمت است٬
بوقت باران٬ هر آرزویی کنی٬ اجابت است٬
من تو را از باران میخواهم٬
آخر بهار دارد میرود٬
شاید تا بهار آینده٬ دیگر باران نبارد٬
چرا نمی آیی؟

مگر دلتنگ بهار نیستی؟
مگر عطر یاسها را از یاد پرده ای؟
مگر...

وای اگر برگردی٬ چه میشود!
عطر تنت با عطر یاسهای باغچه که همراه شود٬ حیاطمان بوی بهشت می گیرد٬
اگر برگردی٬ بهار پروانه ها را خواهد گفت که دورت را حلقه کنند٬
اگر برگردی٬ بهار دوباره بهار میشود٬
اگر برگردی رویای بهار باز آفتابی میشود٬

باز امشب٬ هق هق بهار٬ در میان فریادهای باران گم شد٬
باز دست گلی که برایت چیده بودم٬ توی گلدان پژمرده شد٬
باز احساس ترک خورده بهار هزار پاره شد٬
باز...

باز هم چشم انتظارت می مانم٬
می دانم که می آیی٬ با بهار می آیی ... با باران می آیی!

                                                                              عادله ( بهار )

مهتاب پیراهن تو

 

نهایت وجود مرا دریاب!

به یاد آر آن روزی که اشکهایم را بدرقه راهت قرار دادم٬

و تو راهی سرزمین لاله ها شدی

و من واشکهایم و دستهایم برای دیدارت آمدیم

تو مسافر شبهای غبار گرفته من بودی

چمدانت پر از عاطفه یاس بود

با من حرف بزن٬ ای یگانه ترین قبله آرزوهایم!

 

روزهای من بدون طلوع چشمانت سپری می شدند

و اما قلبم...

بهاران قلبم هم٬ همراه تو بود

نمی دانی...

نمی دانی چه روزها و شبهایی بر من گذشت!

نمی دانی که چطور هر شب در ایوان کوچک خانه با یاد تو خلوت می کردم٬

جانماز کوچک من پر شده بود از یاد لبخندهای تو٬

امید با تو بودن و با تو زیستن قلبم را به تپش وادار می ساخت٬

ولی افسوس! که قلب تو از سنگ هم سخت تر بود...

 

تو آمدی و

با آمدن تو٬ انتظار از لغت نامه ها پاک شد!

آنروز٬ سراسر وجود مرا تپش عشق فرا گرفته بود٬

در غزلستان وجود من٬ شکوفه های عشق جوانه زدند!

آفتاب مهر دوباره از پشت چشمهایم طلوع کرد٬

لبهایم دوباره ترانه خوان امید شدند٬

و شبهایم روشن از  " مهتاب پیراهن تو "!

رویای دیدن دوباره تو٬ به حقیقت پیوست!

و باز شنیدن صدای خنده های تو٬ جرسهای عشق را در دلم کوفت...

اقاقیهای باغچه دلم٬ بازگشتت را به هم تبریک می گفتند٬

 

واکنون

هربار که می بینمت امید دوباره زیستن را تجربه می کنم٬

امید دوباره برخاستن ٬ دوباره جوانه زدن ٬ دوباره شکوفاشدن ودوباره لبخندزدن

ومن هرشب در اعماق ظلمت این سیه پیکر ٬ با دستهایم ستاره محبت تو را

می چینم ٬

آه ! که زندگی چقدر غمناک است وغمناکتر ازآن بی تو زیستن ٬

 

واما امروز ...

امروز شقایقهای احساس من پژمردند٬

اطلسی های مهربانی ام خشکیدند ٬

وامشب نیز من حتی یک ستاره در دستهایم نخواهم داشت .

بگذار ساده بگویم :

                           اینک نوبت سفر من است .

 

می دانم که در گلستان وجود تو حتی یک شکوفه هم نخواهد پژمرد ٬

وشاید بزرگترین لذت زندگی تو ٬ غروب چشمان من است  ٬

پش لااقل بیا تا در غروب چشمهایم  با هم همسفر شویم ٬

بیا که در کنار دریای عاطفه های من بایستیم و به خشک شدن آن لبخند بزنیم ٬

بیا تا در ایوان کوچک خانه ٬ به تاریک شدن آسمان آرزوهای من بخندیم ٬

بیا تا در جوار غزلستان عشق من به پرپر شدن دوستی سلام کنیم ٬

بیا تا ...

 

نمی خواهی که برای همراهی نغمه هایم بیایی ٬

مگر دلت برای شکستن دل من دلتنگ نخواهد شد ٬

مگر آرزوی تو خاکستری شدن احساسم نبود ...

مگر  دوست نداری خداحافظی دستهای مرا بشنوی ...

آه که تو چقدر سنگدلی

ومن چقدر عاشق !

...

اگر امیدی باشد که دوباره به سوی تو بازگردم برایت سوغاتی محبت شقایق خواهم آورد ٬

من هر روز در دلم برای تو نامه خواهم نوشت وآن را به مقصد چشمان دریایی تو خواهم فرستاد وحتی اینکه نامه هایم با دستهای سبزت پاره شوند برایم لذت بخش خواهد بود ٬ولی  نامه های سی پاره شده ام را برایم بفرست تا بوی دستهایت را از آنها استشمام کنم .

 

 

می دانی در دوری تو شکوفه های خنده ام خواهند پژمرد ٬

چشمهایم دیگر به روی نرگس باز نخواهند شد ٬

پس لااقل

              در همین آخرین لحظات این فراق بی پایان به چشمان من نگاه کن تا لبهایم برایت بگویند که :

                           برگریزان پاییز را برایم مهرریزان کردی !!!

 

                                                                            عادله(بهار)

                                                                 

یادداشت اول


به نام آنکه بی همتاست!

به نام آنکه در اوج تنهاییهایم تنهایم نگذاشت٬ به نام آنکه بارها دست رحمتش را بر شانه هایم حس کردم و مرا به لطفش امیدوار ساخت!

به نام خدا

 

این وبلاگ را با تمام کوچکی و سادگیش تقدیم می کنم به آنکه  عشق و محبتش در لفظ نمی گنجد٬

تقدیم به آنکه دامان لطفش همیشه پذیرای احساسم بود٬

تقدیم به اسوه عشق و ایثار٬

تقدیم به مادر!

دستانت را بوسه باران میکنم٬ چرا که تو شبهای قلبم را مهرباران کردی!

دوستت دارم٬ بزرگترین هدیه زندگی من.

 

میخواهم از این به بعد اینجا بنویسم٬ اینجا فتوبلاگ نیستم٬ اما من نقش احساس میزنم٬ شاید که رهگذری بخواند و دل تنهاییش تازه شود...