من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...


عشق که بیاید،

شعر را هم با خود خواهد آورد...




کارم از فریاد گذشته،

می خواهم جیغ بزنم!



و ما باز شعر خواهیم گفت

و احساس بین قافیه هایمان

لانه خواهد کرد...




هنوز هم گاهی صدای قدم هایت را در کوچه پس کوچه‌های ذهنم می شنوم.


گمشده


چیزی در درون من گم شده است،

شاید یک تکه شعر...


تنهایی



تنهایی یعنی اینکه دنبال کسی بگردی تا یه فنجون چای با هم بخورید!



دخترانه


روزی می رسد که دلخوشی های زندگی ات خیلی کوچک می شود،

مثل نوشیدن چای در لیوان خانه پدری

و یک حس زیبای زیرپوستی

که گمان می کنی هنوز همان دخترک شادی هستی

که گلهای باغچه به صدای خنده هایت عاشق بودند