من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

برای بودن َت ، خواهری !

 

در میان درد های منقطعی که مادر می کشـیـد، 

در هجوم شادی ِ آمدنت، 

در ممتد قدم هایی که بر داشتی - آرام آرام - از بطن مادر تا بطن زندگی ، 

درهمه این ها،  

 آمدنت جاری بود.  

دست های پدر دنیا شد و پاهای کوچکت ، پا به دنیا گذاشتنـــد. 

 

تو ، 

شناور بودی در زندگی .. 

در خوبی ، 

در نبض لحظه هایی که تند می زد..    

 

                           تولدت مبارک !      

 

و شناور مانــدی، 

در صبوری هایت ، 

خنده هایت ، 

خوبی هایت ... 

بی خیال ِ سختی هایی که می آینــد و می روند ! 

 

حالا قد کشیده ای، 

بلندتر از درخت آلـــبالوی حیاط خانه مادر بزرگ ، 

و هی بلندتر، 

و هی بلندتر ، 

و مدام و پیوسته روحت قد کشید ..  

بذر محبت کاشتی و دوستی درو کردی ! 

 

من چه دارم برای گفتن از گذران ِ این سالهای خوب بودنت ؟ 

من چه دارم برای دستهای مهربانی که فاصله های میان دو شهرمان را وجب می کنند ؟ 

من چه دارم برای هر سال تولدی که باز هم نمیشود کنارت باشم و باز ،  

این توئی ؛ 

که جاری می مانی در همه خواهرانگی هایت برایم . 

 

برای خواهرانگی هایی که با زنانگی غنی شده انــد. 

برای گونه های گلگون ِ تو ، 

برای چشمهای پر خنده ات، 

برای دستهایــت ، 

برای همه خوبی هایی که قاب می شوند از تو در دلم ، 

و می ماننــد و می مانند و می ماننـــد ، ممنونم . 

 

برای  خودی که صرف ِ خواهری های نکرده من می کنی ، 

برای همه خوشی هایی که در من می ریزی مکرر ، 

برای همه فاصله هایی که پر می کنی برایم ... 

 

برای همه این ها، 

و خیلی ناگفته های دیگر ، 

 فاصله ها را پس می زنم و بعد ؛ 

 

سرانگشتانت را مهمان ِ بوسه هایم می کنم.  

 

دختر  ِ روزهای برفی ، 

دختر سرماهای تیز ، 

دختر گرمی بخش شب های زمستان ... 

 

عادله خوبم ، 

خواهری ِ من ... 

 

تولـــدت تا همیشه هستی مبــارک ! خوب ِ من ...  

 

خواهری ِ تو :  

عطیــــه ...

 

  

خانه داری

 

 

دستمالی برمی دارم  

و اشکهای زنی که در آینه می گرید را پاک می کنم 

می دانم به دلداری نیاز دارد!

عادت یا دوست داشتن؟




خانه ای روی ابرها برایم ساخته بود و

احساسی که به اسارت عادت گرفتار بود

نسیمی وزید و ...

به دست بادش داد



خانه ای روی زمین برایم ساخته ای

و عشقی که آوازه اش از ابرها هم بالاتر رفته است!


بهانه



به زمین خوردنم

تنها بهانه ای بود

تا شاید

دوباره در چشمانم نگاه کنی

و دستت به دستانم بسپاری!


 

اگر مثل ستاره ها در آسمان هم لانه کنی

آنجا که دست هیچ نردبانی حتی به نگاه تو نمی رسد

من حاضرم برای بودن در کنارت

پرواز را بیاموزم! نازنینم

 

پ.ن: ممنونم که اجازه دادی اینجا خانه کوچک تنهایی ام باقی بماند... از اینکه دوباره لبخند را به لبهای هدیه کردی ممنونم... در آستانه دومین سالگرد ازدواجمان بخاطر همه چیز ممنون... مهربانم!

 

سه ساله

 

تولدت مبارک وبلاگ من!

 

یک روز از زندگی

 

روزنوشت:

این دنیای مجازی هم مثل دنیای واقعی می ماند ، که اگر خبری ازت نباشد ، خبری ازت نمی گیرند ، بجز دوستان!!! سعی می کنم به کسانی فکر کنم که هنوز هم هستند:عطیه ، مریم ، آلبالو ، نیمرخ ، جیران ، هدیه ، شاسوسا و نشاط ... و فکر می کنم به آنها که رفتند.

ساعت 6.5 صبح : آلارم موبایل!باید کلاس بروم امروز، نظریه زبان را کاملا فراموش کرده ام، می روم سر کلاس استاد تا یادم بیاد.

ساعت 11 ظهر : کلاس تمام می شود ، خوشبختانه امروز عابر بانک ها جوابم نمی کنند، باید کمی خرید کنم.

ساعت 2 ظهر : دلم بدجوری می گیرد، یاد تنهایی در انبوه جمعیت می افتم ... و بعد فکر می کنم به اینکه نهار درست نکرده ام ،دو هفته است خانه را گردگیری نکرده ام، هال باید جارو شود، سرامیک ها دونه به دونه باید تمیز بشه ، شام چی کار کنم، یه فکری واسه میوه ها بکنم دارند می گندند و چقدر دلم می خواهد کیک درست کنم! ... 40 صفحه نظریه زبان استاد تدریس کرده و من نخوانده ام، الان 2 هفته است سراغ آمار نرفته ام ، محاسبات چی؟ تخصصی هم هیچی نخوانده ام .... وای هفته دیگه کنکور دارم . یاد آقای همسر می افتم که برای بودن با او هم وقت کم می آورم و اینکه الان 2ماه است که دلم می خواهد یک روز کامل در کنارش باشم.مسئول کارگزینی منو تو سالن می بینه ، خانم الف آماده باشید 10 روز دیگر باید برید مصاحبه. مصاحبه ! یاد 8 ماه پیش می افتم ، مجوز تدریس... موبایلم زنگ می خورد ، به صدای این هم حساس شده ام ، استاد میم است: خانم الف ......!  لهجه جنوبی اش را متوجه نمی شوم ، می گویم قطع و وصل می شود ، تا دوباره جملاتش را تکرار کند.  رئیس صدایم می کند، باز می رود روی اعصاب ... می شمارم امروز 5 بار صدایم کرده ، 40 تا پله هربار ...دفترچه یادداشتم را برمی دارم ، خرج و برجم را می نویسم، این پول واقعا چرک کف دست است و کار ، کار و کار ... این همکار جدید آماده است به من کمک کند یا کمکش کنم! یاد پارتی بازی می افتم.

ساعت 8.5 شب است ، تازه از سرکار آمده ام.تلفن را برمی دارم، صدای مادر را می شنوم، زبانم باز می شود.یاد دوران مجردی می افتمکه انگار همیشه همه چیز آماده بود. دلم برای چهره مهربان مادر تنگ می شود و برای دستها و آغوشش. از فاصله متنفرم!

مانتو ام را در می آورم و می گذارم روی مبل ، دستهایم را سریع می شویم و می روم سراغ اجاق گاز.ساعت 9.5است، چای آماده می کنم، آقای همسر الان هرجا باشد ، پیدایش می شود. ساعت 12.5 است و من تشنه یک لحظه خواب!

ساعت 7 صبح ، دلم خواب می خواهد ، هنوز خستگی دیروز را در پاهایم احساس می کنم.

ساعت 9 : سرکارم . حوصله کار کردن ندارم ، باید شنبه جبران کنم . رئیس باز صدایم می کند : فردا تهران نمی رید ؟ می گویم : نه ! نمی توانم ... خنده ام می گیرد ، به فاصله 1000 کیلومتری  تا تهران فکر می کنم و نمایشگاه کتاب و یاد چادری می افتم که باید در طول نمایشگاه زیر آفتاب داغ تهران تحمل کنم و رسمی حرف بزنم و رسمی راه بروم و نخندم !سراغ نیمرخ می روم، تولدش بوده و من خبر نداشتم و باز دیر شد... روز معلم است و صدای گرم پدر ... روزت مبارک !