من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

من می نویسم

زندگی بر لبان من مهر خاموشی زد و اکنون تنها انگشتانم توان چکاندن آخرین لکه های احساس را بر حجم سفید کاغذ دارند...

 

 

 

 

من

و تو

و صداهای سنگین

و آدمانی خیره به من و تو

و لبخندهای تو که بهانه شروع عشق بود!

...

..

.

من

بی تو

و در ودیواری که احاطه ام کرده اند

و صدای لایت موزیک

و ...

اندیشه تو

فکر مادر

حس حجیم زن بودن

...

 

 

 

 

تغییر کرده ام

آنقدر زیاد که خودم هم  آن را احساس می کنم....

 

 

 

پ.ن 1 : فرصتی نیست ، با وجود اینکه یک سال است برای بودن در جایی که بشه بهش گفت " خونه من! " لحظه شماری می کردم ، می خوام این آخرین روزها زیر هجوم گرما منبسط شوند .

پ.ن 2 :  فاصله ها بدجوری سر به سرم میذارند ،‌حوصله شان را ندارم!

پ.ن 3 : باز هم چیزی را می خواهم که امکانش میسر نیست ....، می خواهم تنها باشم.

پ.ن 4: قرار است این روزها خاطره شوند؟!

پ.ن 5:  این لباس سپید عروس عجیب به من می آید، لباس سپید مرگ را ، نمی دانم!!!

پ.ن ۶: امسال هم ارشد قبول نشدم.

 

خدااااااااااااا

 

دعاهایم

 زیر حجم سنگین این جو زمینی محبوس شده اند

و راهی برای بالا رفتن نمی یابند

...

..

.

خدایا !

صدایم را می شنوی؟

 

 

 

به احترام اولین سالگرد ازدواجمان

اشکهایم چند لحظه ای سکوت کردند ....

        باز هم تو نیستی...

 

 

 

 

هیچ کس نیست٬ باز هم من هستم

و من هستم و

 من!

 

رو به سقوط

 

 

رو به سرپایینی که حرکت می کنی

گامهایت ناخواسته شتاب می گیرند!

 

 

 

پ.ن۱: هفته پیش وبلاگم دو ساله شد!

 

 

.

..

...

به سکوت عادت کرده ام!

...

..

.