صلیب سرنوشت را بر دوشم نهاده اند
...
کلاغها را گفته ام تا امشب
بر سر گورم شمع روشن کنند!
پ ن۱:همایش وبلاگنویسان مشهدی، شنبه دوازدهم آذرماه، سالن همایشهای نمایشگاه بینالمللی مشهد، ساعت 5 تا 6.5
(۱۴/۹/۸۴)
پ ن۲: نمایشگاه تموم شد.
پ ن۴:روز همایش٬ وجود تیگلاط و روز اختتامیه وجود دختر خوابگاهی دلگرم کننده بود.
پ.ن۵:دختر خوابگاهی آشنای قدیمی و یه دوست جدید!
پ.ن۶:ارتفاع صفر عزیز! خسته نباشی. خدا قوت!
پ.ن۷:نفرات برگزیده مسابقه وبلاگ نویسی: سورئالیست و آتلیه نوشت.
پ.ن۸: تیگلاط ٬ ارتفاع صفر ٬ دختر خوابگاهی و ... از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم. (این ... یعنی فقط همینا)
پ.ن۹:به این مساله پی بردم که تو این سه ماه پشت کنکوری٬ خیلی چیزها از یادم رفته٬ رفتارم شده مثل بچه هایی که دائم دنبال مامانشون می گردن تا خودشونو پشت مامانشون قایم کنن. احتمالا بعد کنکور خودمو تو اتاقم محبوس می کنم و از طریق نقاشی روی دیوار با بقیه ارتباط برقرار می کنم...
سلام.آفرین.ایماژ فوق العاده بود.و کلاغها که سیصد سال است بر من آتش نه شمع می افروزند و من همچنان صلیب را بر خود مصلوب کرده ام.
بعد از چند روز ... انگار
: سلام ...
تا سحر ای شمع بر بالین من امشب از بهر خدا بیدار باش
سایه غم ناگهان بر دل نشست رحم کن رحم کن امشب مرا غمخوار باش
آه ای یاران به فریادم رسید ور نه مرگ امشب به فریادم رسد
ترسم آن شیرینتر از جانم ز راه چون به دام من افتادم رسد
گریه فریاد بس کن شمع من بر دل ریشم نمک دیگر مپاش
قصه بی تابی دل پیش من بیش از این دیگر مگو خاموش باش
همدم من مونس من شمع من جز توام در این جهان غمخوار کو
وندر این صحرای وحشت زای مرگ وای من وای من یار کو
وای من وای من یار کو و اندر این زندان من امشب شمع من
دست خواهم شستن از این زندگی تا که فردا
همچون شیران بشکنند ملتم زنجیرهای بندگی
من مصلوب همیشه چشمانم توام...باران را بگو بر من ببارد که با پای خود به قربانگاه تو آمده ام... مسیح وار..
اگر پنجه هایم مریم وار در دل سخت و سنگ صخره زندگی فرو شود تا مسیحی...عیسی دمی در من زاییده شود...چه باک از صلیب سرنوشت...؟! خوب من..
می خواهم ریشه ای بزنم در دل زندگی...
کلاغها را به میهمانی پاییزه ام دعوت کن...شمع شبهایم تویی !
پ.ن : میدونی که با نوشته هات به اوج می رسم گلم ؟ شاد زی... و دیگه این که هر چی مینویسم برات بلافاصله به نظرم میاد اگه ایرادی داره ببخش { چشمک}
خیلی از دیدنت خوشحال شدم عادله جان!!!ایشاللا بیشتر بیشتر همو ببینیم.
من بعد از ۲ روز اومدم نت! ببخش و کلی ممنون...
وب قشنگی داری وحرف های گفتنی زیاد.......
اگر دوست داشتی به وب من هم سر بزن.......
سلام و مرسی و کجا بودی شما که ما ندیدیمتون؟
مرسی میشه فراوون!
خیلی خیلی زیبا . چه جالب با نقاشی ارتباط برقرار کردن . خیلی بامزه میشه . درمورد لینک هم ممنون قول می دم جبران کنم .//// بیایید دنیایی بسازیم که درآن به یکدیگر اعتماد کنیم . دنیایی که درآن همگی بتوانیم باصلح ومطابق میلمان زندگی کنیم . راستی نظرت راجع چنین دنیایی چیه ؟ حتما واسم بنویس ....
سلام عالی بود دلم میخواد منم به غار تنهایی برم شاید اونجا بهترین جاست واسهء یه بی پناه مثل من.موفق باشی تا بعد.
لعنت به این کنکور که همرو به هم میریزه
نکند آروزهای تو هم از تاریکی می ترسند!... بارانی باشی.
شرکت در همایش های وبلاگ نویسان .... اری که من هیچ وقت نمی کنم!!!
درووووووود.خوبی عزیز اگر خواستی برات درست می کنم.فعلا...